به خنجر پاره میماند، نگاهِ چشمِ جادویت
فگارد قلب ناسورم، دو زلف و تارِ گیسویت
هم از عطرِ دلانگیزت دماغم میشود تازه
روم اُفتان و خیزان، بیخود اندر جادهای کویت
تو فارغ از خیالات و جنونِ عشق و سرمستی
گهی با قاشک و چشمک، زنی گاهی به پهلویت
تویی آن نو نهالِ رسته اندر بوستان امروز
ز آهو طرز رفتارت، نگارین کومه و رویت
همان بیدانش محضم، اگر صوتِ بیرون آرم
دلم پیوسته خوانَد نغمههای مهرِ دلجویت
من آن بیباک مشهورم که اندر محضرِ مردم
نباشد ذرهای خوفم، کشم دستی به بازویت
عجب با ناز و تمکین میخرامی دَور و بَر اینجا
کنار و حومهای شهرم پُر از های و هیاهویت
ببین بهرام پولادین هنوز در خواب خود باقیست!
زمستان آمد و هم رفته آن خوشخوان پرستویت
بهرام پولادین